۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

نامه پرستو سرمدي به حسين نوراني نژاد : با اميدت سبز خواهم ماند



پنجمين هفته بي تو هم فرا رسيد، پنجمين هفته اي كه من در آن بي تو راه مي روم ، بي تو مي نويسم ، بي تو مي خوانم ، بي تو نفس مي كشم... مي بيني دلتنگ شده ام .به هم قول داده بوديم دلتنگي نكنيم اما عزيز دلتنگي كردن دست خودمان كه نيست.تو هم زير قولت زدي ، قول داده بودي از همان لحظه اي كه خودرو ماموران از پيچ تند كوچه مان به سمت اوين گذشت ديگر من ،زندگي مان و ديگر عزيزانت را فراموش كني تا مبادا سبب لغزشي شويم بر سر آرمانهاي سبزت، اما زير قولت زدي در ملاقاتمان دلتنگي را از چشمانت خواندم ، اما ايمانت به آرمانهايمان هم افزون شده بود ، مي دانم در آن خلوت انفرادي جز به ايستادگي نه انديشيده اي.

اي يگانه برايت از زندگيمان در اين پنج هفته كه نبودي مي گويم .
روزهاي شنبه دادگاه انقلاب –بعد از كلي سرو كله زدن با ماموران مي توانيم وارد دادگاه شويم، بعد بازپرس مي گويد هيچ كاره است و بايد به دادستاني مراجعه كنيم، اميدمان به فرداست و لابد به دادستان ...
يك شنبه ها دادستاني-دادستان را كه نمي توانيم ببينيم اما معاونان او مي گويند دادستان اصلا حق دخالت ندارد و همه چيز دست دادگاه انقلاب است بايد به آنجا برويم دوباره به دادگاه انقلاب مراجعه مي كنيم ، باز هم خبري از علت بازداشت، اتهام و امكان دسترسي وكيل به پرونده ات نيست ، پس مي گوييم از چند و چون پرونده و آزاديت گذشتيم حداقل وقت ملاقاتي دهيد. مي بيني عزيز به مرگ گرفته اند تا به تب راضي شويم .دوشنبه ها زندان اوين-لحظه ديدار نزديك است، تپش قلبمان بيشتر شده است، براي ديدارت خود را مي آرايم ،با مادر و پدرت مي آييم به زندان اوين و در صف منتظر مي شويم ،با وجود آنكه از دادگاه انقلاب اجازه ملاقات داريم ،بايد منتظر شويم تا بازجويانت هم راضي شوند و رخصت ديداري دهند.در صف انتظار تنها نيستيم دوستان زيادي جمعند از همكارانمان در روزنامه ها تا همراهانمان در مسير سبز ، يكي يكي مي آيند در دل آرزو مي كنيم با ملاقات همه موافقت شود ، آرزوي دست نيافتني ايست .همسر احمد زيد آبادي هر هفته مي آيد و بي ملاقات باز مي گردد ، در لحظه اي كه مامور زندان مي گويد باز هم با ملاقاتش مخالفت شده رنگ چشمانش تغير مي كند و به نقطه اي خيره مي ماند ، نگاهم را از چشمانش مي دزدم و به دنبال جمله تسكين دهنده اي مي گردم كه مثل هميشه به ذهنم نمي آيد ، از اين انشاأالله هفته آينده ها زياد شنيده است .اين هفته مهرك هم آمده بود هنوز مات بود از شنيدن حكم 5 سال حبس شهاب به او هم فرصت ديداري نمي دهند.ساعتي مي گذرد نامت را كه براي ملاقات مي خوانند دست و پا گم كرده به طبقه بالا مي آييم باز هم اجازه ملاقات حضوري نمي دهند با وجود آنكه نامه دادستان را داريم ، به سالن ملاقات كابيني مي آييم هنوز تو را نياورده اند اما ديگران هستند مسعود باستاني كه به مهسا خبر مي دهد به 6 سال حبس محكوم شده است ، مهسا مي گريد و باز من نمي توانم جمله تسكين دهنده اي پيدا كنم ، اصلا چنين جمله اي وجود دارد؟ حسين نعيمي پور را هم آورده اند با همان چهره بشاش و مظلوم هميشگي ،پدر و مادرش از او مي خواهند همچون گذشته محكم بماند.هنوز منتظرم و هنوز نيامده اي ،دست هاي مهسا و مسعود هنوز روي شيشه به هم نرسيده مانده اند، اين شيشه هاي لعنتي اتاقك ملاقات علاوه بر اينكه مانعي هستند براي رسيدن دست ها به هم، نور را هم منعكس مي كنند به قدري كه در همان لحظات كوتاه ديدار بايد هزار بار جا به جا شوم تا صورتت را ببينيم....و بعد مي آيي مي گويي همه چيز خوب است وهيچ مشكلي نداري، جلوي پدر و مادرت سعي مي كنم وانمود كنم حرفت را باور كرده ام اما عزيز من پس چرا اينقدر لاغر ورنگ پريده شده اي ، باز دروغ مي گويي مثل همه آن موقع هايي كه مي خواستي از ناراحتي هايت بي خبر بمانم اما من از چشمانت آنها را مي خواندم.
مي گويي بازجويي هايت شدت گرفته است ، به آزادي فكر نمي كني و بهتر است ما هم زندگيمان را به روال عادي بازگردانيم .روال عادي زندگي ؟ چقدر دور از ذهن است برايم بازگشتن به درس و زندگيم آن هم بي حضور تو.دور از ذهن است اما مطمئن باش اگر لازم شود اين كار را هم مي كنم مگر نه اينكه قرار بود تا آخر بر سر آرمانهايمان بايستيم عهدمان را به ياد دارم پس نگران نباش حتي اگر مجبور شدي مدت ها در آن زندان بي شرم بماني .در چشمانت ايمان را مي بينم ،مي بينم كه در خلوت اين چند هفته به معبودت نزديك ترشده اي و چشمانت سبزتر شده اند.باز هم زود دير مي شود و حرف ها نگفته باقي مي مانند ، فرصت نشد به تو بگويم كه همين امروز پس از پنج هفته كه به درختان و پرندگان نگاه كردم ديدم آنها هنوز زنده اند و منتظر رسيدن بهار و سبز شدن روزگار،مگر ما چه كم داريم از آنها؟ فرصت نشد برايت بخوانم قطعه اي را كه گويي زبان حال اين روزهاي من است :
سبز ماندم ،سبز خواهم ماند . تا زمان دارم. تا زمين پيداست

تا صنوبر هست –يا به قول شاعر كاشان تا شقايق هست-

تا صدايت مي توانم زد / تا يكي در كوچه مي خواند


تا كسي ياد ترا –در آينه كوچك و هر چه محو خاطرش-- محفوظ مي دارد


تا ترا دارم –اي هميشه در دلم بيدار-سبز خواهم ماند


در حريم منع و بند- با بازجويي و چون و چند- در آن گراني لبخند سبز ماندم، سبز خواهم ماند


خسته بودم، درد بودم ، بغض كردم گاه، گريه هايم را فروخوردم...


اما با اميدت –اي دل اميدوارم گرم از تو- سبزخواهم ماند
..و دوشنبه پايان مي يابد عزيز اين روزها زندگي من جز فاصله بين دوشنبه ها يي كه از راه مي رسند نيست.
سه شنبه و چهار شنبه –همان برنامه هميشگي مادر استوارت را از دادگاه انقلاب به دادستاني مي فرستند و از دادستاني به دادگاه و در آخر هم مثل هميشه بي نصيب ، حرف جديد اين است كه ديگر وقت ملاقات هم نمي دهند چه باك تماسهاي تلفني ات را كه قطع كرده اند، اگر ملاقات پشت شيشه هم حاصل نشد در فراسوي مرزهاي تنت با من وعده ديداري بگذار.
پرستو سرمدي همسر حسين نوراني نژاد رييس در بند كميته اطلاع رساني جبهه مشاركت

هیچ نظری موجود نیست: