مهدي همت
پيامبر اکرم (ص)؛ هان، مبادا ترس از مردم مانع از آن شود که کسي حق را بداند و نگويد.
در ابتدا لازم مي دانم کمال سپاس و قدرداني خود را از ملت آگاه و آزاده و همسنگران همسنگر مانده پدر عزيزم بابت محبت هاي بي شائبه شان بعد از مصاحبه ابراز دارم. بر اساس آموزه هاي ديني مان اين محبت تان بي اجر نخواهد ماند.
برادر گرامي جناب آقاي معيني، جواب شما را خواندم. جاي بسي تاسف است که دوستان در اين برهه زماني دفاع از حق را با دفاع از خود اشتباه گرفته اند. مسلماً بر اين نکته واقف هستيد که بهترين شاهد بر اعمال هر کس وجدان اوست. توجه تان را به آموزه يي از شهيد همت جلب مي کنم.
«براي اينکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما بشه، بايد اخلاص داشته باشيم و براي اينکه ما اخلاص داشته باشيم سرمايه مي خواد که از همه چيزمون بگذريم و براي اينکه از همه چيزمون بگذريم بايد شبانه روز دلمون و وجودمون و همه چيزمون با خدا باشه. اينقدر پاک باشيم که خدا کلاً ازمون راضي باشه. قدم برمي داريم، براي رضاي خدا، قلم برمي داريم روي کاغذ براي رضاي خدا، حرف مي زنيم براي رضاي خدا، شعار مي ديم براي رضاي خدا، مي جنگيم براي رضاي خدا، همه چي، همه چي، همه چي خاص خدا باشه که اگر شد، پيروزي درش هست، چه بکشيم چه کشته بشيم، اگه اينچنين بشيم پيروزيم و هيچ ناراحتي نداريم و شکست معنا نداره براي ما. چه بکشيم چه کشته بشيم پيروزيم اگه اينچنين باشيم و خدا غضب خواهد کرد اگر خداي ناکرده يک ذره و يک جو هواي نفس در فرماندهان ما، در فرمانده گردان و گروهان و دسته يا خداي ناکرده در افراد بسيج ما پيدا بشه و ما حس کنيم امکانات مادي و اين جنگ افزارها و اين آلات اينها مي تونه کمک کنه به ما. نه عزيزان نصرت دست خداست.»
با توجه به جوابيه هاي متعددي که اکثراً با استناد به خاطرات کذب در کتاب يادشده مي توان يافت ولي به علت عدم علاقه به حضور در چنين جدال هايي که عقل انسان را ضايع و شأن او را مي کاهد بر آن شدم فقط بر اين مختصر به عنوان اولين و آخرين جوابيه بسنده کنم و لازم است ضمن يادآوري آخرين مکالمه با آقاي حجتي جنابعالي و ايشان را به مرور مطالب قبلي ترغيب کنم. در ضمن اين سوال هم وجود دارد که چرا شما جوابيه داديد نه آقاي حجتي.
برادر گرامي، بنده تا قبل اينکه جواب شما را بخوانم بعضي صحبت ها را باور نمي کردم و بابت آن کتاب از شما دلخور نبودم و تمام دلخوري ام از کساني بود که آن اطلاعات دروغ و کذب را چه به اشتباه و چه با غرض در اختيار شما قرار دادند.
مسلماً جنابعالي بر اين نکته تاکيد خواهيد داشت که براي نگاشتن آن کتاب به سراغ ما نيامديد و در طول تاليف هيچ مصاحبه يي با ما صورت نگرفت و هيچ نوار ضبط شده يي از مادر بنده براي مشروعيت بخشيدن به آن کتاب کذب نداريد. اگر غير از اين است بسيار از مشاهده مستندات مربوطه خرسند خواهم شد.
البته اينجا ما شاهد يکي از بزرگ ترين فجايع فرهنگي کشور هستيم که چگونه يک کتاب با اين اهميت به چاپ مي رسد بدون اينکه در مورد صحت آن اقدامي صورت گيرد و حتي اجازه يي از خانواده.
در مورد همان خاطره يي که شما در جوابيه آورديد اسکن آن صفحه را به همراه اين نامه به دوستان عزيز در روزنامه اعتماد ارسال کردم که در ضمن حقيقت عکس اين ماجرا است. جا دارد که در اينجا از آقاي گلعلي بابايي و آقاي حسين بهزاد بابت کتاب هاي پرارزش همپاي صاعقه و ضربت متقابل و آذرخش مهاجر (زندگينامه حاج احمد متوسليان) که با تمام سختي ها به چاپ رساندند و همچنين دوستان در روزنامه اعتماد تشکر کنم.
««ابراهيم» دگرگون شد. احساس کردم باز خبري است و دوباره مرزهاي اسلامي ما مورد هجوم وحشيانه دشمن قرار گرفته اند. حدسم درست بود. وقتي که «ابراهيم» تلفن را قطع کرد، با صدايي آرام و با متانت و ادب گفت؛ «عراقي هاي نابکار حمله گسترده يي عليه نيروهاي ما آغاز کرده اند. من بايد هرچه سريع تر خود را به لشگر برسانم.»
او آنگاه سراغ مادرش رفت و پس از عرض ادب و پاس حرمت مادري عرض کرد؛ «مادر، مرا ببخش، چاره يي جز رفتن ندارم، حتماً بايد برگردم.»
مادر «ابراهيم» اعتراضي به بازگشت فرزندش نداشت، اما با چشماني اشک آلود يک جمله گفت؛ «عزيز دلم، تو تنها چهار ساعت در کنار خانواده ات بودي، من هنوز فرصت ديدار تو را نيافته ام، اگر مي تواني لااقل عيد نوروز را با ما باش،»
ابراهيم گفت؛ «مادر، برادران رزمنده ما هم اکنون در زير باران گلوله هاي خصم قرار دارند. من هم يکي از آنان هستم، نمي توانم در چنين موقعيتي آنان را تنها بگذارم.»
مادر ابراهيم گفت؛ «برو فرزندم، برو دست علي(ع) به همراهت. «فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين.»»
«ابراهيم» مادر و اعضاي خانواده را بدرود گفت و شتابان به اهواز رفت. 40 روز از رفتن ابراهيم مي گذشت که همسرش وضع حمل کرد. 25 روز پس از ولادت فرزندش به «ابراهيم» تلفن کرديم و گفتيم «خداوند، پسري به تو عنايت فرموده، اگر امکان دارد جهت ديدار فرزندت به «قمشه» بيا.»
«ابراهيم» در پاسخ گفت؛ «پدر، فرزندم را به لباس رزم آراسته ساز و سلاح گرم بر شانه اش بسپار و او را به جبهه گسيل دار که امروز جبهه هاي نبرد و جنگ و جهاد، به سربازان سلحشور و قهرمان شديداً نيازمند است.»
به «ابراهيم» گفتم؛ «کودک 25 روزه را چه به لباس رزم و سلاح آتشين؟، و او را چه به جبهه نبرد رفتن؟،»
«ابراهيم» در پاسخم گفت؛ «اگر مي توانيد شما به منطقه بياييد، تا من شما و فرزندم را ببينم.»»
من آنچه شرط بلاغ است مجملي گفتم
تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر